غروب سنگینی فضای دکان استادصفی را پر کرده بود. نه روز بود و نه شب. هوا کدر بود. مثل غباری که با دود درآمیخته باشد. در رنگ غلیظ هوا، سیاهیها و لک و پیس دیوار از نظر گم بودند. کوره کوچک آهنگری خاموش بود، و مختار ایستاده و در فکر بود. خودش شاید ملتفت حال خود نبود، اما جوری بی صدا و مبهوت بالای سر کوره خشکش زده بود که گویی چیزی را میان خاکسترهای خاموش جستجو می کرد.